سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عمل پالایش نیابد، تا آن گاه که دانش درست شود [امام علی علیه السلام]

بی وتن

Powerd by: Parsiblog ® team.
اردوی جهادی(سه شنبه 87 شهریور 19 ساعت 1:40 عصر )

چه کسی باورش میشود این جا نتوان زندگی کرد؟ بگذارید این گونه سوال کنم:چه کسی میگوید در خرمشهر غریب است؟

من که اصلاً در این جا  تنهایی را حس نکردم. انگار سالهاست که به این جا تعلق دارم. انگار این جا متولد شده ام و وطنم(وتن م) این جاست.همان روز اول به مسجد جامع  رفتم. انگار دلتنگی عجیبی  مرا به سوی آنجا میکشاند.مسجد جامع خرمشهر.نماد مقاومت و ایثار ایرانیان.

 

از فردا کار شروع میشد و باید کمر همت میبستیم و یا علی میگفتیم. باید میرفتیم.کجا؟  بنا شد به روستای کفیشه  و ام خرجین برویم.

کار عمرانی در کفیشه بود.بنا بود در کفیشه جوب های نیمه تمام را کامل کنیم و پس از آن پیاده رو سازی کنیم. بگذریم از اتفاقات آن جا و این که شیب جوب بر عکس بود و کار دو روزمان بذون نتیجه ماند. بر عکس بودن  شیب جوب را هم بچه های بدون تجربه خودمان فهمیدند.

بنا شد دیگر کار عمرانی نکنم. به گروه تحقیقاتی پیوستم. به چند خانه سر زدم. اصلاً بویی از محرومیت نداشت. اما آنچه مشهود بود فقر فرهنگی بود. نمیتوانستم به خودم بقبولانم که این جا آمده ام تا ...

اما همه چیز های خوب سفر از این جا شروع شد که  به گروه آموزشی ملحق شدم.

...........

پل نو.روستایی نزدیک مرز خرمشهر. روستایی واقعاً محروم با کودکانی فوق العاده. به طرف مدرسه رفتیم. چه فضایی ! انگار اول مهر استکه این مدرسه این قدر شلوغ شده بود. بچه ها را به صف کردند و من باید به آنها نرمش میدادم. روز اول بود و چون غریبه بودم کمی آرام بودند. اما هر کدام نقشه هایی برای  من کشیده بودند.این را میشد از چشمانشان خواند. کام  و قاسم دو برادر . عدنان سراسر خشونت. امین  و مهدی . عامر.سعید با لباس استقلال.  و عبد الله درس خوان و آرام. رحیم سراسر شرارت و شلوغی.حسین مهربان و با وفا. عادل مرتب .حمید هم با مرام و نسبتاً آرام . محسن .و ...

اتفاقات جالب از همان روز اول شروع شد. نزدیک ظهر بود که عدنان گفت :آقای ...بریم شنا.

گفتم نه. امروز نمیشه. دیدم شیشه نوشابه رو شکوند و کذاشت زیر گلوم که اگه نیای ...

زیاد نترسیدم .چون اعراب رو میشناسم. اما گفتم بریم. پشت سرمون همه راه افتادن. به عدنان گفتم اگه اینا بیان من نمیام. هرکاری کرد بچه ها رو دور کنه نشد. نا چار من و عدنان بر گشتیم و بچه های دیگه رفتن. شیشه شکستن عدنان برای بقیه یه الگو شد. فردا کاظم هم شیشه دست گرفته بود.هر چی میخواستن با تهدید میگفتن. نمیشد زیاد هم مطمئن بود بهشون. وقتی به بقیه یچه ها که در روستا های دیگه میرفتن قضایا رو تعریف میکردم باورشون نمیشد. میگفتن هیچ روستایی این جوری نبوده.از من هم خواستن دیگه اونجا نرم.اما نمیشد. وابسته شده بودم بهشون.


» ارمیا
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
غر
آه
تقدیم به تو
دروغ
آذر
رفتی
دویدن
دلم...
ارحم
بی وتن تمام شد
شوکه شدم
از چه بگویم؟؟؟
جریان پیدا کرد
مرگ دل
جدایی
[همه عناوین(52)]

بازدیدهای امروز: 20 بازدید
بازدیدهای دیروز: 24 بازدید
مجموع بازدیدها: 49710 بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» یاران دیرین «
» لوگوی دوستان من «
» اشتراک در خبرنامه «